امروز مسیر سه ساعت و نیم معمول خانه‌مان در تهران و خانه‌ی مادرم در رشت را هفت ساعته آمدم. آن هم در شرایطی که ساعت چهار و نیم صبح راه افتادم. از یک‌جایی به بعد در مسیر، به کشفی عجیب در مورد ارتباط عدم تاب‌آوری‌ام در ترافیک با نحوه‌ی داستان‌نویسی‌ام رسیدم. همواره برایم عجیب بوده آدم‌هایی که می‌توانند ساعت‌ها در ترافیک جاده‌های شمالی بمانند و خوش بگذرانند. در فیلم‌ها دیده‌ام پیاده می‌شوند و می‌رقصد. قلیان چاق می‌کنند. با  سرنشینان ماشین‌های کناری رفیق می‌شوند و از مناظر اطراف لذت می‌برند. من اینگونه نیستم. همیشه سعی کرده‌ام در روزها و ساعت‌هایی به سفر بروم که کمترین توقف ناخواسته در مسیر برایم ایجاد شود. گستره‌ی دیدم، در حد نهایت زاویه‌ی قابل دید برای چشم‌هایم است. بسیاری از مناظر مسیر را نمی‌بینم. من مقصدگرا هستم.

ایجاز در نوشتن

امروز به یک‌باره حس کردم، در داستان هم همین کار را می‌کنم. همه‌چیز در خدمت هدف داستان. همه‌چیز در خدمت محتوای داستان. من نمی‌توانم یک گوشه از داستان بایستم و به توصیف صحنه‌ای بپردازم و هیچ منفعتی را پشت این توصیف پنهان نکرده باشم. این وسط بر تیغ تیزی راه می‌روم. آنقدر تیز که گروهی از منتقدان اعتقاد دارند «شب بازی» نمونه‌ی تکاملی ایجاز در داستان است و گروهی دیگر معتقدند به ورطه‌ی ایجاز مخل افتاده است. در این میان راستش به نظر خودم، این مساله کاملا درونی و شخصی است. شاید یک‌جور خصوصیت که در من و داستانم جاری است. من حتی از حرف زدنی که هدفی پشت آن نباشد، بیزارم. در این میان یحتمل بسیارانی هم هستند که می‌گویند آنچه را تو ایستادن و توصیف صحنه می‌نامی، ما ساخت صحنه و شخصیت می‌دانیم و این ساخت لازمه‌ی داستان است. من به این دیدگاه احترام می‌گذارم؛ اما خصوصیت من نیست.

قصد آن ندارم که مقایسه‌ای بین این دو رویکرد داشته باشم. تنها می‌خواهم بگویم آدم‌ها قابل کپی کردن نیستند. ما اصول داستانی زیادی داریم که ملزم به رعایت کردن آن هستیم. اما چارچوب‌ها نباید آدم‌هایی شبیه به هم بسازند. خصوصیت آدم‌ها می‌تواند منحصر به فردی در اثر بیافریند. برویم و خودمان را کشف کنیم، شبیه‌سازی راضی‌مان نکند.

این پست دارای یک دیدگاه است

  1. فروغ

    توصیف جزییات فقط داستایوفسکی و سایر روس ها

دیدگاهتان را بنویسید